میانه ی میدان



ننه که رفت مامان تنها شد.ننه برای مامان زحمت بود .سختی بود اما آدم گاهی با سختی های زندگیشم انس میگیره.با اینکه خونمون نزدیکه مامانیناست خیلی مایل نیستم مدام برم اونجا .یهو بین ایام چهل ننه به ذهنم رسید برم کلاس خیاطی و ساعتای کلاس فسقل خانو بزارم پیش مامان که هم خودم یکمیکم حالم خوب شه هم مامان از تنهایی در بیاد

البته این وجود پر خیر و برکت ننه بود که حتی بعد از فوتش هم اسباب خیر شد برام.

چرا من نمیتونم حداقل روی دو تا موضوع تمرکز کنم؟؟شبا از فکر دوخت و دوز خوابم نمیبره!!

ایشونم میزم که مدام تغییر کاربری میده!



شب با خیالی آسوده میخوابم ،صبح پاورچین پاورچین میام تو حال که فسقل خان بیدار نشه که چند دقیقه.گوشامو تیز میکنم صدای کلیک و تایپ بشنوم.ی حسی داره از پایین پام تا گلوم آروم آروم بالا میاد.لبتاب رو میزه و صفحه اش بسته ست.ی سکوت عمیق میپیچه تو سینه م.باید خونه رو تمیز کنم.



استاد اخلاق بودن.ی  بار گفتن یعنی چی مادرا برای دختراشون سبزی میخرن پاک میکنن ریز میکنن و.کم زحمتتونو کشیدن!شما باید برای مادرتون این کارارو کنید نه اون برای شما.خیلی بهم چسبید خیلی دلم خواست به مامانم برسم.

نمیگم خیلی اینکارو کردم.اما تلاشمو کردم خونه خودمونتدم نکردم اما رفتم خونه ی مادرمو تدم.

امروزم به جای اینکه جشن مفصل برای تولد بچم بگیرم تولد مفصل برای مادرم گرفتم و مهمونایی رو دعوت کردم که دوسشون داشت.

گره های کورتونو با دعای مادرپدر باز کنید.‌


ی عالمه سفارش خیاطی گرفتم از استرس و فکر و خیال خوابم نمیبره!

اسمی که انتخاب کردم خوبه؟

پناه؛ اولین پناه هر آدمی لباسشه

چرا دارم این کارارو میکنم؟!

چرا استادم میگه خیلی با استعدادی و میتونی مزون بچرخونی

چرا انگار اعتیاد پیدا کردم

چرا مدام ذهنم داره میبره و میدوزه!


سال پیش نشد بیام امسال هم در رفاه و آسایش مادی روزیم شد.هرچند سپاس گزارم که روحیات غرغریم رو لحاظ کردن اما این خوف رو چه کنم که نکنه ظرفیت ندارم و لیاقتم نیست و.خلاصه که نشد این بال خوف مارو ول کنه بزاره دمی با رجا  خالی خالی حالشو ببریم،حالا والا من هوایی هم نیومدم زمینی با فسقل خان یک جا بند نشو اومدم.خلاصه که رفتم زیارت وداع و ما رایت الا جمیلا.قطعا جزو عمر بهشتیم بوده و اگر مخلد در آتش هم باشم دلم خوشه قبلاً بهشتو ی جایی دیدم.دلم نمیاد خیلی حرف زیارت رفتنامو بزنم که دل کسی نخواد و نسوزه اما آخه دل که بناشه بسوزه اگر برای این چیزا نسوزه برای درو دیوار خونه ی مردم میسوزه(مثلاً)


یکی از رنج هایی که مکرر در مکرر تجربه میکنم اینه که پر از شوق گفتنم و کسی اشتیاقی برای شنیدم نشون نمیده حتی چند بار شده زنگ زدم به دوستی که اندک امیدی بهش داشتم بعد دست آخر که کلی حرف زده و نزاشته من حرفامو بزنم گفته چقد حرف میزنی و قطع کرده!!

این در حالیه که از بچگی معروف بودم به کم حرفی.

خلاصه که هیچ موجودی در اطرافم زیست نمیکنه که مشتاقم باشه.انقدم بی خیال نمیتونم باشم که بگم من همینم که هستم،لابد ی شاخ و دمی دارم دیگه!ندارم؟!.

با اینکه همسرمو دوست دارم و اونم خیلی تاکید می‌کنه که دوسم داره نمیدونم چرا دلم میخواد بزارم برم.از همه جا.از همه کس.دلم تنهایی مطلق میخواد.

همه ی گزینه ها رو گذاشتم رو میز.


هی سناریو‌  میچینم که چه کاری !کدوم انتقام دلمو خنک می‌کنه ،جیگرمو.هیچی انگار.خدایا میشه یک بار هم که شده به خاطر جشن و پایکوبی و از خوشحالی بریزیم تو خیابونا.

بیا و بزرگی کن همین روزا تشکیل حکومت مهدوی رو جشن بگیریم.خسته ایم.خسته ی تمام کارایی که نکردیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تاریخ تطبیقی آنلاین مراکز خدماتی Greg Lori ایزوگام Joel مجموعه اشعار استاد شهریار،ادیب و سخنور معاصر Bridget